عاشقت هستم نگو این را نمی دانی بس است
تا به کی این حاجت من را نمی خوانی؟ بس است
.
هی نگو منظور چشمم را نمی فهمی عزیز
هی نزن خود را به هر کوی و خیابانی، بس است
.
قلب من گویا تنفس می کند موی تو را
پس نَکُش با روسری دل را به آسانی، بس است
.
زیر باران عشق شور دیگری دارد بیا
عشق بازی کن گلم، دیگر مسلمانی بس است
.
ما که جان بر کف نهادیم و به سویت آمدیم
مهربانی کن که دیگر تیز دندانی بس است
.
چهره ات از رنج و غم آشفته و درهم شده
درد دل کن با دلم، انکار حیرانی بس است
.
بیت آخر شد کلام آخرم پاسخ بده...!
دوستت دارم! چرا از من گریزانی؟ بس است.

 

بهروز فیروزی قلعه جوق

 



تاريخ : سه شنبه 1 دی 1394برچسب:بهروزفیروزی قلعه جوق, | 17:31 | نويسنده : آریا |

 

ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻧﺎﺯ ﻧﮑﻦ ﺗﺸﻨﻪ ﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ

ﮔﺮ ﭼﻪ ﺧﺎﻟﻖ ﺯ ﺟﻬﺎﻥ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺍﻭﺭﺩﻩ ﭘﺪﯾﺪ
ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻠﻖ ﺗﻮ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﺪﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ

ﺗﻮ ﺑﺮﻗﺺ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺷﯿﻢ ﮐﻢ ﻧﺸﻮﺩ
ﺗﺎ ﺳﺤﺮ ﺷﻌﺮ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ

ﻗﺴﻤﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﺎﺯ ﺗﻮ ﺳﻬﻤﯽ ﺑﺨﺮﻡ
ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﺮﺩﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ

ﭘﺸﺖ ﺍﯾﻦ ﻟﺸﮑﺮ ﺑﯽ ﺭﺣﻢ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻧﮕﺮﯾﺰ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ

ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺯ ﻭﻗﺖ ﻏﺰﻝ ﮔﻔﺘﻨﻢ ﺍﻣﺪ ﺑﻪ ﺧﺮﻭﺵ
ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ

 

بهروزفیروزی قلعه جوق



تاريخ : جمعه 27 آذر 1394برچسب:بهروزفیروزی قلعه جوق, | 14:51 | نويسنده : آریا |

 

دل من عاشق زارست ،کمی راه بیا
نفس ات بوی بهارست، کمی راه بیا

زندگی بی تو برایم غم دل خوردن و بس
سر من بی تو به دار است ، کمی راه بیا

چه جهانی،چه زمانی،همه اش دلهره است
خنده ات عشق و قرار است کمی راه بیا

تو عزیزی، تو طبیبی ، تو سراسر عشقی
قلب من بی تو دچار است کمی راه بیا

همه عمرم شده پاسوز دو چشمت گل من
ناز کردن به چه کار است؟کمی راه بیا

شده زندان همه ی دار و ندارم بی تو
دل من فکر فرار است کمی راه بیا

چه کنم از غم تو راهی میخانه شدم
تو گلی، قهر تو خار است، کمی راه بیا

خوش بحالش که ندید است نگاهت هرگز
برق چشمان تو نار است کمی راه بیا

دگرم نیست دلی تا که به دریا بزنم
زدنش بی تو قمار است کمی راه بیا

نکند حرف رقیبان شنوی،دور شوی
حرفشان کینه ی مار است کمی راه بیا

 

بهروزفیروزی قلعه جوق



تاريخ : جمعه 15 آبان 1394برچسب:بهروزفیروزی قلعه جوق, | 14:30 | نويسنده : آریا |

 

گاهی خیال میکنم ازمن بریده ای!
بهترزمن برای دلت برگزیده ای؟

ازخودسوال میکنم.. آیاچه کرده ام؟
درفکرفرومی روم ازمن چه دیده ای؟

فرصت نمیدهی که کمی دردل کنم...
گویا ازین نمونه مکررشنیده ای...

ازمن عبورمیکنی ودم نمیزنی...
تنهادلم خوش است که شایدندیده ای...

یک روزمی رسدکه درآغوش گیرمت!!!
هرگزبعیدنیست , خداراچه دیده ای

 

بهروزفیروزی قلعه جوق



تاريخ : جمعه 8 آبان 1394برچسب:بهروزفیروزی قلعه جوق, | 14:17 | نويسنده : آریا |

 

هربیت لبت مصرعی از جام شراب است
مستانه ترین زخمه ی سنتور و رباب است

شیرینی لبهای تو مجنون کند امشب
هر میکده و ساقی مستی که خراب است

پیچید نسیمی به سر زلف تو با شوق
شوریده فرو ریخت ،ز دستی که حجاب است

من شیشه ام و منتظر سنگ دل تو
گر شیشه شکست،عاشقی و عشق سراب است

یک جرعه ی می عاقل و دیوانه کند مست
مستی که نزد بوسه به لب،می زده خواب است

"فریاد"م و خواهم بشوم مست ز جامت
آن بوسه و مستی ز هوس ،همچو حباب است

 

بهروزفیروزی قلعه جوق



تاريخ : چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:بهروزفیروزی قلعه جوق, | 14:30 | نويسنده : آریا |

 

اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را؟
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم

من آن زلال پرستم٬ درآب گند زمان
که فکر صافی آبی چنین لجن بودم

غریب بودم و گشتم غریب تر٬ اما:
دلم خوش است که در غربت وطن بودم

 

بهروزفیروزی قلعه جوق



تاريخ : سه شنبه 28 مهر 1394برچسب:بهروزفیروزی قلعه جوق, | 13:30 | نويسنده : آریا |

 

آدمی دیوانه چون من یار می خواهد چه کار؟ !
این سر بی عقل من دستار می خواهد چه کار؟!

شعر خود را از تمام شهر پنهان کرده ام
یوسف بی مشتری بازار میخواهد چه کار؟!

هرکسی در خود فرو رفته ست دستش را نگیر!
کشتی مغروق سکاندار میخواهد چه کار؟!

نقشه هایم یک به یک از دیگری ناکام تر!
این شکست مستمر آمار میخواهد چه کار؟!

در زمان جنگ؛ دشمن زود اشغالش کند
شهر مرزی جاده ی هموار می خواهد چه کار ؟!

کاش عمر آدمی با مرگ پایان میگرفت
مردن تدریجی ام تکرار می خواهد چه کار؟

بعد از این لطفی ندارد حکمرانی بر دلم!
شهر ویران گشته فرماندار می خواهد چه کار ؟!

 

بهروز فیروزی قلعه جوق



تاريخ : شنبه 25 مهر 1394برچسب:بهروزفیروزی قلعه جوق, | 13:17 | نويسنده : آریا |

 

عاشقان،اینجا کلاس درس ماست...
ما همه شاگرد و استادش خداست...

درس آن راه کمال و بندگیست...
شیوه ی انسان شدن در زندگیست...

امتحانش ازکتاب معرفت...
نمره اش ایمان وتقوا، منزلت...

با عمل تنها بود این آزمون...
از مسیر عقل رفتن تاجنون...

باید اینجا چشم دل را وا کنی...
تا که در عرش خدا ماوا کنی...

درس اول در وصالش، اشتیاق...
درس آخر، وصل و پایان فراق...

شرط اول،عاشقی، تسلیم عشق...
ورنه بیخود دیده ای تعلیم عشق...

شاهدان درحلقه تسلیمند و بس...
محو رخسار گلی بی خار و خس...

حالیا در حلقه می باید طواف...
کعبه ی دل میدهد ما را کفاف...

حاجیا من قبله را گم کرده ام...
سوی میخانه تبسم کرده ام...

مطربا سازت اذان هرچه مست...
بر دل رند خراباتی نشست...

من نمازم سوی تاکستان عشق...
باده می نوشم من از دستان عشق...

عاشقان در حلقه شیدایی کنند...
دیو و شیطان را اهورایی کنند...

بشکن اینک آن بتان بی شمار...
تا که از پرده برون آید نگار...

باید اسماعیل خود قربان کنی...
تا که خود را لایق جانان کنی...

آن زمان گر طی شود راه کمال...
می شوی شایسته از بهر وصال...

خوش بود آن وحدت و دیدار یار...
میشود پاییز عمرت چون بهار...

 

بهروزفیروزی قلعه جوق



تاريخ : جمعه 24 مهر 1394برچسب:بهروزفیروزی قلعه جوق, | 15:5 | نويسنده : آریا |

 

تو که گیسوی پریشان شده در پاییزی
من و لبهای تو و این همه ناپرهیزی

چشم های سیه ات منشأ ویرانی هاست
حتم دارم که تو از طایفه ی چنگیزی

خواستم نذر کنم دار و ندارم را حیف
جز دل ساده ام ای عشق! ندارم چیزی

روبروی تو ام و زل زده ام در چشمت
و تو از بی سر و سامانی من لبریزی

من و گیسوی پریشان تو مانند همیم
رسم این است که از مثل خودت بگریزی؟!

من دلم از غم این عشق رهایی می خواست
تو به کام من دلتنگ، غزل میریزی

 

بهروزفیروزی قلعه جوق

 



تاريخ : چهار شنبه 22 مهر 1394برچسب:بهروزفیروزی قلعه جوق, | 13:31 | نويسنده : آریا |

 

عاشقی کن که هنر نیست به تن بالیدن...
از هر آغوش به آغوش دگر غلتیدن...


لب نهادن به لب هر کس و ناکس هر شب...
روزهاهم به هوس بازی خود خندیدن...


هنر اینست در این شهر پراز دلبرکان...
قلب خود را به یکی عرضه نمودن...


یک نفر یافتن و دل ز یکی دزدیدن...
صاف بودن و در آغوش یکی خوابیدن...


معنی عشق اگر می طلبی جز این نیست...
دل یکی هست و به یکی بخشیدن...


جای بوسیدن لب های هزاران شیرین...
لب شیرین یکی را همه شب بوسیدن..

 

بهروزفیروزی قلعه جوق



تاريخ : چهار شنبه 22 مهر 1394برچسب:بهروزفیروزی قلعه جوق, | 13:13 | نويسنده : آریا |

 

باز دریا ،‌ بوی باران بوی شرجی ، نای عشق
میروم بر بال رویاهــــــــــــای لیلایی عشق

میشوم مست از نگاه آسمان در عمق شب

میروم تا ناکـــــــــجای بودنت ، تا پای عشق

عشق را تفســــیر دل کردم در این بازار رنگ

من مرید رنگ سرخم رنگ دل ، سودای عشق

عشق یعنی گم شـدن در هر چه بادا بادها

در تلاطم ،‌ غرق امواجی در این دریای عشق

عشق آمد ، دل دچارش شد ،‌ نگاهی بیقرار

مثنوی وزنش شکست و قافیه شیدای عشق

شعر شد همرنگ شب ،‌شب پر ستاره غرق راز

کمتر از آنم که گویم وصــــــفی از زیبای عشق

 

بهروزفیروزی قلعه جوق

فرستنده : فاطمه



تاريخ : چهار شنبه 22 مهر 1394برچسب:بهروزفیروزی قلعه جوق, | 12:42 | نويسنده : آریا |

 

ﺩﻟﺒﺮ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﺎﺯﯾﮕﻮﺵ ﻣﻦ ...
ﻋﻄﺮ ﺗﻮ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﻦ ...

ﺷﻬﺮ ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ ...
ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﺎﻥ ﻧﺎﻧﺸﺎﻥ ﺁﺟﺮ ﺷﺪﻩ ...

ﮐﺲ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﯾﺎﺭ ...
ﮐﻮﺯﻩ ﺍﯼ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺧﻤﺎﺭ ...

ﺩﻟﺒﺮ ﻣﻦ ، ﻣﺎﻩ ﺑﺎﺯﯾﮕﻮﺵ ﻣﻦ ...
ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﯿﭙﯿﭽﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﻦ ...

ﺗﺎ ﻟﺒﺖ ﺳﺎﯾﯿﺪﻩ ﺑﺮ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻣﻦ ...
ﺟﺴﻢ ﻏﻢ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ...

ﺁﻩ ، ﻟﺐ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﻓﺖ ﺧﯿﺰ ﻧﯿﺴﺖ ...
ﺗﺸﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﻮﺳﻪ ﺍﺕ ﭘﺮﻫﯿﺰ ﻧﯿﺴﺖ ...

ﻃﻌﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﻟﺒﻬﺎﯼ ﺗﻮ ...
ﻣﺰﻩ ﺟﺎﻥ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﻟﺒﻬﺎﯼ ﺗﻮ ...

ﮐﺎﺷﮑﯽ ﻣﻦ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺧﺎﻝ ﻟﺒﺖ ...
ﻣﺜﻨﻮﯼ ﻫﺎﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻝ ﻟﺒﺖ ...

 

بهروزفیروزی قلعه جوق



تاريخ : یک شنبه 12 مهر 1394برچسب:بهروزفیروزی قلعه جوق, | 16:36 | نويسنده : آریا |

 

به آتش می کشم آخر دل نامهربانت را
به یغما می برم چشمِ به رنگِ آسمانت را

بمان ای کشتی امیدهایم ، لج نکن با من
به توفانی ز نفرین می سپارم بادبانت را

وجودش را ندارم خوب می دانی و الا من
به لب می آورم بادستهایم طفلِ جانت را

شنیدم با همه حاضر جوابی می کنی باشد
خلاصه داغ خواهم کرد گنجشکِ زبانت را

و روزی هم به دستِ باد خواهم داد می بینی
شلالِ گیسوانِ مخملِ پولک نشانت را

نمی دانی چه آهی می کشم وقتی که دورادور
تماشا می کنم رنگین کمانِ ابروانت را

به نستعلیقِ ابروی به هم پیوسته ات سوگند
به من جان می دهی ، حرفی بزن واکن دهانت را

بر این دیوانه ی یک لاقبا آخر محل بگذار
ببین هر جا به سینه می زنم سنگ گرانت را

خلاصه از منِ دیوانه گفتن ، از تو نشنیدن
حنا می گیرم آخر دست هایِ مهربانت را

 

بهروزفیروزی قلعه جوق



تاريخ : شنبه 11 مهر 1394برچسب:بهروزفیروزی قلعه جوق, | 18:2 | نويسنده : آریا |

 

, ای ناخداآهسته تر، بارانی ام، طوفانی ام
موجی به ساحل مانده ام، افتاده ام، زندانی ام

تنهاترین تنهای شهر، آن پادشاه عشق شد
نادیده عاشق میشوم، شاعرشدم، عرفانی ام

چشمم چوبرگ کوچکی، هجرش چوشبنم میشود
باهرنسیم صبح دم، کوچک ترین بارانی ام

خورشید ازتنهاییش، ابری گرفته در برش
ازسایه ی این ابرها، روشن شدم، نورانی ام


دراین تلاطم های دل، اوکشتی جانم شده
ای ناخدا آهسته تر، طوفانیم بارانی ام...

 

بهروزفیروزی قلعه جوق



تاريخ : شنبه 11 مهر 1394برچسب:بهروزفیروزی قلعه جوق, | 17:42 | نويسنده : آریا |

عکس های عاشقانه و زیبا ویژه عشاق

 

نکند صبح که شد عشق خطاب ام نکنی
نکند جِر بزنی ، هیچ حساب ام نکنی

گر چه گفتی که فقط خانه یِ امید منی
نگرانم که شبی خانه خراب ام نکنی

زده ام کنج ضریحِ تو گره ، خویشتنم
به امیدی که تو این دفعه جواب ام نکنی

شده ام خوشه یِ آبستن این باغ ولی
ترسم این است بچینی و شراب ام نکنی

شبِ عشق آمد و ای دوست فراموش نکن
قول دادی که شبِ جمعه عذاب ام نکنی

همه ی غصه ام اینست که در بازیِ عشق
به شگرد دگری بی تب و تاب ام نکنی

شب و جادوگریِ چشمِ پر از حیله یِ تو
چه کنم تا که شبیهِ همه خواب ام نکنی....

بهروزفیروزی قلعه جوق



تاريخ : چهار شنبه 8 مهر 1394برچسب:بهروزفیروزی قلعه جوق, | 14:55 | نويسنده : آریا |

عکس های عاشقانه و زیبا ویژه عشاق

   چه شد که سر نمیزنی ، به دفتر خیال من ؟
جواب کوتهی بده ، به جزوه ی سوال من

سر مداد قلب من ، شکسته بعد رفتنت
چه شد تعهّدات تو ، به عشق در قبال من

همیشه عین و شین و قاف ، تمام مشق دفترم
اگر که پرورش دهی ، ثمر دهد نهال من

سر کلاس فهم دل ، اگر که شیطنت کنم
خودت بده عزیز جان ، تقاص و گوشمال من

تراش باورم بیا ، که تا تراوشی کند
خیال واژه پرورم ، ز طبع بی مثال من

به پاکن تبسّمی ، خطا و کینه پاک کن
به درس عاشقی تویی ، دلیل اتّصال من

بهروزفیروزی قلعه جوق



تاريخ : چهار شنبه 8 مهر 1394برچسب:بهروزفیروزی قلعه جوق, | 10:23 | نويسنده : آریا |

نکند که من بمانم و تو مهربان نمانی
که نمی شود بمانم به عزای مهربانی


نکند لب خمارم نرسد به چشم مستت
نکند فقط خودت را به مزار من رسانی


نشود که کار عشقت بکشد به بی وفایی
نکند که کار دل را به تب جنون کشانی


چه کنم که از خیالت نروم اگر بمیرم
چه کنم که تا خیالت برسم به زندگانی


چه شود که از دهانت بستانم آنچه خواهم
و اگر شود ببخشم به تو جان به مژدگانی


چه کنم اگر ز باغم گل آرزو نروید
نشود که من بپرسم تو جواب من ندانی

 

بهروزفیروزی قلعه جوق



تاريخ : چهار شنبه 8 مهر 1394برچسب:بهروزفیروزی قلعه جوق, | 9:36 | نويسنده : آریا |

کاش خطی بنویسی و دلم باز شود
کاش اصلا برسی از در و آغاز شود

عشق دیوانه کند باز مرا تا هر شب
از شراب تن تو، شهر چو شیراز شود

مثل باغ ارمی، بوی بهار نارنج
از لبت سر زده، ای کاش لبت باز شود

چند روزیست که خاموش‌تر از خاموشم
هی به امید صدای تو که آواز شود

کاش می‌شد بنویسم که چه حالی... اما
عشق بهتر که زمین‌خورده‌ی ایجاز شود

پشت این بیت زنی عاشق مردی شده است
تا به فرمان غزل پرده بر این راز شود

کاشکی شعر نیاید به زبانم دیگر
یا فقط عشق شما قافیه پرداز شود.

 

بهروزفیروزی قلعه جوق



تاريخ : سه شنبه 7 مهر 1394برچسب:بهروزفیروزی قلعه جوق, | 10:27 | نويسنده : آریا |

با دوچشمان قشنگت عشقبازی میکنم
با نت چشمان مستت نغمه سازی میکنم

گرچه بی تاب و پریشانم ولی با یادتو
درعبورازسیل غم ها یکه تازی میکنم

من همان قارونم و چشمان تو گنجینه ام
باحضورت ادعای بی نیازی میکنم

نغمه های عشق تو تصنیف دلتنگی من
من که با سنتورعشقت تکنوازی میکنم

سجده گاه روی تومحراب قلب خسته ام
با خیال چشم تو هر دم نمازی میکنم

خنده برلبهای خود این بغضها رابرگلو
مینشانم ،باتبحرصحنه سازی میکنم

تحفه ای قابل ندارم لایق چشمان تو
باگل و شعر و تعزل دلنوازی میکنم

 

بهروزفیروزی قلعه جوق



تاريخ : یک شنبه 5 مهر 1394برچسب:بهروزفیروزی قلعه جوق, | 17:56 | نويسنده : آریا |

با قلم موی خیالت یادگاری میکشم...
یک قفس بی پنجره با یک قناری میکشم...

بی تو باران می شود ،این بغض های لعنتی!!!
پشت پلکم انتظارت را بهاری میکشم...

نیستی، از من ولی انگار چیزی کم شده!!!
مثل ساعت لحظه ها را بی قراری میکشم...

گفته بودی میروم اما کسی باور نکرد!!!
سالهاست من بعد تو، چشم انتظاری میکشم...

آسمان بی ماه مانده تا تو برگردی شبی،
پشت پایت آب را بی اختیاری میکشم...

یاد تو هر شب، قلمو را به دستم می دهد...
با قلم موی خیالت، یادگاری میکشم...

 

بهروزفیروزی قلعه جوق



تاريخ : شنبه 4 مهر 1394برچسب:بهروزفیروزی قلعه جوق, | 10:24 | نويسنده : آریا |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 59 صفحه بعد